نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

باز اداره م دير شد ...

سه چرخه اي که مامان جون و آقا جون براي تولد دو سالگيت خريدن از فرداي همون روز که کادو گرفتي مهمون فرش اتاقت شده بود و هر وقت هم سوار شدي فقط توي اتاقت چرخ زدي يا توي سالن، البته دو سه روزي هم بود که تا ميرفتيم توي اتاقت ازم ميخواستي چراق رو خاموش کنم تا خودت بري بالاي صندليش وايستي و چراغ رو خودت روشن کني، ديروز عصر گفتي "مامان بريم دوچرخه سواري" وقتي با هم آورديمش توي سالن يه لحظه بهت گفتم "مامان ميخواي بريم توي حياط دوچرخه سواري" چشمات برق زد و لبات خنديد و با اشتياق گفتي "آره" دلم نيومد حرفم رو پس بگيرم گفتم "صبر کن اينجا رو جارو کنم و مانتو بپوشم با هم بريم" هميشه عادت دارم از خونه که ميزنم بيرون بايد همه چيز مرتب و تميز باشه، ظرف نشسته ...
28 تير 1391

خاک سرد

متاسفانه داداش زن دایی سودابه روز یازدهم تیرماه که مصادف با روز جوان بود ناکام از دنیا رفت دیدن گریه زن دایی و من که برای تسلی رفته بودیم ناراحتت کرده بود و وقتی از خونه مادر زن دایی اومدیم خونه همش میگفتی " زن دایی چرا گریه کرد؟" موقع نماز مغرب چادر نماز خودت رو سرت انداختی و با دستات گوشه ای از چادر رو روی صورت و چشمات کشیدی و گفتی " دارم مثل زن دایی گریه می کنم " ازم سوال کردی و علت گریه رو پرسیدی که من گفتم داداش زن دایی فوت کرده و حالام خودت به همه همینو میگی، نمیدونم درکت از مرگ چیه و نمیدونم به این سوال چه جور بهتری میشد جواب داد اما یه بار دو سه ماه پیش دیدم عمو برات قاصدک آورد که توی دستت لهش کردی و گفتی "آصقک مرد" فردای ...
20 تير 1391

کتابخانه

روز شنبه سوم تيرماه به اتفاق محبوبه ي عزيز رفتيم کتابخونه و شما نازگل مامان براي اولين بار با این محیط آشنا شدی ... برخلاف انتظارم هم پيش بقيه رفتي هم از بيسکوييت خودشون به يه عده تعارف کردي و هم با محبوبه يه عالمه بازي کردي که من تونستم توي يه جلسه هم شرکت کنم و هم به سبک خودت چند تا کتاب مطالعه کردي که با این کار  توجه خيلي ها رو به کتاب خوندنت جلب کردی چون ورق می زدی و برای من با تکون دادن دستای کوچولوت تعریف می کردی، در آخر هم دو تا کتاب امانت گرفتیم که خیلی دوستشون داری و نمیدونم بعد از دو هفته چه جوری باید پسشون بدیم ... این عكس روي جلد یکی از همون کتاباست که وقتی دیدیش پشت بچه رو نشون دادی و گفتی : "مامان شورت داره ... ک...
13 تير 1391

زنگ نقاشی

این پاراگراف رو دو روز بعد از ورود به سه سالگی برات نوشته بودم که فرصت نشده بود پستش کنم: *بعضي وقتا ميگي مامان دارم توز ميتشم که تازگي فهميدم منظورت حوضه، انگار گاهي کلمه ش رو يادت ميره و مي گي توز چون خيلي وقتا هم ميگی حوض ... نمي دونم چي توي نقاشي هاي بابا هست که اينهمه ذهنت رو مشغول ميکنه و اينهمه بهشون تعلق خاطر داري، هر شب که بابا برات نقاشي کشيده باشه فرداش تا چشمات رو باز مي کني ميگي مثلاً "اون دله که بابا تشيده بود تجاست؟" جالبه ک رو فقط توي اسم خودت ميگي اما دقت کردم توي کلمات ديگه ک رو ت مي گي ... مدتيه که سعي مي کني چيزايي که من يا بابايي مي کشيم رو رنگ کني و بابا بهت ياد داده که از خط بيرون نزني، تو هم ميري اون وسط هر شکلي...
6 تير 1391
1